پارت بیست و سوم

زمان ارسال : ۴ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 1 دقیقه

- اون خنجر و گوهر مال توئه.
به سمت تپه اشاره کرد.
- از اونجا بیرونش آوردی، یادت باشه اونا خیلی ارزش دارن، می‌تونی خانوادتو باهاشون ثروتمند کنی.
آذرخش شیهه کشید و قباد آخرین نگاه را به هامین انداخت. هامین پرسید:
- بازم می‌بینمت؟
- فکر نمی‌کنم، اما اگه بخوای صدامو خواهی شنید.
او در میان دالانی از زمان با هر قدم اسب به زمان گذشته حرکت می‌کرد و بعد از چند گام قرن‌ها از ه

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • ...

    00

    خیلی قشنگ و شگفت انگیز...مخصوصا مفهومش...دست مریزاد

    ۶ ساعت پیش
  • میلاد سرداری | نویسنده رمان

    🙏🙏🙏

    ۵ ساعت پیش
  • سهیل

    ۲۸ ساله 00

    بسیار پر معنا 👏👏👏👏👏👏

    ۲ روز پیش
  • میلاد سرداری | نویسنده رمان

    🙏🙏🙏

    ۱۸ ساعت پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.